دلشاده فرهادزاد

دلشاده فرهاد زاد، شاعره سمرقندی

خانم دلشاده فرهاد زاد مدرس و یکی از اعضاء گروه زبان فارسی- تاجیکی دانشگاه دولتی سمرقند است. او که از نوجوانی شعر می سروده اکنون جزو شعرای سرشناس سمرقند میباشد. دلشاده خانم میگوید که فروغ  فرخ زاد و شعرهایش تاثیری بجا ماندنی در سروده های او دارند. البته  فروغ تنها شاعر دلخواه ایرانی او نیست. پیش از سفر پائیزی 2018 به سمرقند، از او سئوال کردم که چه کتابی را میتوانم برایش به ارمغان آورم. دلشاده پس از تعارفات معموله گفت: „اگر کتاب شعر پروین را بیاورید، سرم به آسمان میرسد“. هنگامیکه کتاب را در سمرقند تقدیمش کردم، کنجکاو بودم که ببینم چگونه سرش به آسمان میرسد. او چندین ثانیه به کتاب خیره شد و سپس با تواضع و خاکساری همیشگی اش در صندلی فرو رفت.

شهر دل      (منظومه)

  سمرقند دلم- شهر دل من،

 که دریایست از نهر دل من،

 زرافشانیست[1] از بهر دل من…

 چرا دلبستگی دارم به این شهر؟

 چه پیوندی میان ماست،

 چرا پا بسته‌ام دل را به این شهر،

 به که وابسته‌ام. .؟

 چرا این خاک می‌خواند به هر دم،

 بخارا باشم و در امریکا باشم،-

 چه از نزدیک یا از دور،

 مرا این خاک می‌خواند به هر دم…

 تو گویی پوستپیوندم به جسمش،

 تو گویی دوستپیوندم به جانش،

 به خورشیدش – نانش،

 به خاکش استخوانش.

 بلی، یک شاخپیوندم

 اندر شانة تناور باغ نیا،

 در آستانش.

 نیا و قبله‌گاهم را

                درخت یادگار روی حولی [خانه] پای بر جایست.

ورا من دوستداری می‌نمایم گاه.

 به روی پنجه شخشولشان [ شخشول:زبر، خشن] بنهاده دستانم، 

                                               تو گویی می‌نوازم دستهاشان را.

می‌دانم، چرا من دوست می‌دارم درختان را.

 نمی‌دانم… 

 که می‌داند…

زمین -“خاک پناهنده“[2]

 مرا گاه ها به سوی خویش می‌خواند،

 به هر یک ذرّه از خاک وجودم،

 به گرد پاره‌های استخوانم

                                               آرزومند است.

 چنانم می‌نماید جذب،

 چنان گویی، که عارف را

                کشد جاذبه خاک، ثریایش.

 معانی ز بطن خاک تا این جا رسیدن را، 

 دوباره بازگشتن را به آغوشش

                به برگ زرد پاییز

                                               می‌کنم تلقین.

 تو گرد استخوانم را از این بوم

 نگردانی دور، ای پروردگار،

آمین  (!)

 من از دنیا و از خاک سمرقندم،

 بلی، خاک سمرقندم…

 همه گویند“ریگستان و شاه زنده و هر سنگ از این شهر

 به جان ساکنانش جای طومار است“…

 مرا در سینه تیمار است

 چرا گویند“خاک این زمین-وزنین ”؟

““گران‌جان است می‌گویند؟

…به هر یک کوچه این شهر

                از پی پای بزرگانش

                                               شرافت داشت،

 ز کیمیای نفسهای بزرگان

                گویی اسپرروی آفت داشت.

 دیگر،

 آن کوچه‌هایش این شرافت را گدایی می‌کنند یکسر…

 بلی،

 شاید که خاک شهر وزنین است،-

 دروغ این جا زیاد طامات می‌بافد،

 گنه این جا چو لولی بچّزا است،

 و بنیاد همه ایمان و وجدان سست می‌لرزد،

 اگر چه فیض می‌بارد، از این است.

„چو هر جایی گناه است،

                فیض می‌یابد فراوانی“

 الا، ای یار جانی، یار جانی!

 نکوخواهان خاکش دست بر آمین اگر دارند،

 دعایی مثل صابون بر تن این شهر، 

 مثال مرهمی بر زخم،

 بگذارند،

 بلی، یابد ز الطاف خداوندش فراوانی.

 چرا وارسته نه،-

                               پا بسته‌ام دل را به این منزل،

 چرا وامینمایم – بهترین وصّاف این شهرم؟

 چو من در دل

                               بنیاد سمرقند دیگر دارم،

 مثال گوهر ناسفته است، آری،

 و این گوهر، خیالش را

 کف گوهرشناسش درج سیمین است، 

 که نایاب است.

 تو گویی شمس ناپیدا و

                کنیا[قونیه] شهر بی‌تاب است.

 بلی، شهر دلم یک گوهر ناسفته است، آری.

 ورا بنیاد خواهم کرد،

 اگر چه در بهای استخوان بشکستنم باشد،

 و یا با ذره‌ها پیوستنم باشد،

 ورا ‌‌آباد خواهم کرد…

 من از آن روز، که جوزایم

                ز برج خود درجی ارمغان آورد،

 به پهلوی دل من یک دلیرا، ارغوان، آورد،

 دو دل در سینه اندر پرشرر دارم.

 به یک دل شهروند این سمرقندم،

 به جیب یک دل دیگر حجّت از سمرقند دیگر دارم

 دیگر،

 در پای این گفتار منظوم

                چو خلخالی، که انگیزنده باشد موج آوایش،

 در دست

                یک خبر دارم:

 اگر خاک سمرقند دلم را سبز گردانم،

 و باغ منزلم را سبز گردانم،

 تو گویی هر سمرقندم به خود دلبند می‌گردد،

 از آن پس این دلم با آن دلم پیوند می‌گردد.

 درختان نیاکانم ز نو گلبند می‌گردد.

 سمرقند گلم – آزاد،

سمرقند دلم – ‌‌آباد.

 ناز بی خریدار

  کنون نازهای بنده بی خریدار است،

 که گشت از فروش،- وقت گشت بازار است.

 نه، من غلط نموده بردمش به جایی، کان

 فروشگاه خوردنی و لتّ بازاراست.

 نه کس، که دل خرید کند چو گُرده‌اش نبوَد

 چو گُرد داغ از جگر برد، که خونخوار است.

 چه روزها، که دلم را به مُرده ‌افکندم،

 به پیش هر که می‌گذشت – دیدم، که نادار است.

 ولی میان این فسردگی نیازی گرم

 عروج می‌کند میان شب، که بیدار است.

 نمرده است شوق من به این درون‌داری،

 نوازیش به لطف، بنگری، که هوشیار است.

 حامل اشک خویش را خودم خریدارم،

 که دانه-دانه‌های رازدار پندار است.

 هزار شکر بازوان شاه مردان را،

 همیشگی عزیز دل، که نازبردار است.

 به پیش پاش ‌افکنم متاع جانم را،

 اگر چه مشتریم نیست، هم خریدار است…

آب حیات

آب حیاتی، که ورا سر کنم !

 مژده نجاتی [خبر رهائی بخش]، که ورا پر کنم

 شهپر امید چو بال ‌افکند،

 شوق پر وصل تو هم پر کنم

 دل، که قناتک[پرکشیدن] به هوس می‌زند،

 پنجره دیده خود در کنم.

 اکسیر عشق تو چه را قادر است،

 تا ز چه باشم، همه برتر کنم.

 جرعه بیدل چو بجرأت کند،

با عطشت کار سمندر کنم.

 ورنه چو بی نای و نوا ‌افکنی،

 „باده ندارم، که به ساغر کنم. „


[1] رود زرافشان که از کوه های تاجیکستان آغاز و پس از عبور از اطراف سمرقند بسوی بخارا جاری میشود.

[2] وام گرفته از فروغ فرخ زاد